Would you like to react to this message? Create an account in a few clicks or log in to continue.



 
HomeSearchLatest imagesRegisterLog in
Latest topics
» new dc + stylish bombus by star@n.c
داستان های عاشقانه  I_icon_minitimeby zuhair_bot 8/6/2014, 4:24 am

» Thomas And Friends 3gp Rapidshare
داستان های عاشقانه  I_icon_minitimeby friedquyn 18/3/2014, 12:23 am

» File binder black buzz
داستان های عاشقانه  I_icon_minitimeby peyman11 23/2/2014, 8:27 am

» Profile Editor 2.5 Xbox 360
داستان های عاشقانه  I_icon_minitimeby georels 19/2/2014, 11:07 pm

» Full Download Pepsi Ipl 2013 Tone Jamping Jampang
داستان های عاشقانه  I_icon_minitimeby georels 18/2/2014, 10:45 am

» آموزش ساده و راحت هک آیدی یاهو
داستان های عاشقانه  I_icon_minitimeby Maryiz 9/2/2014, 9:43 am

» آموزش هک آیدی فیسبوک
داستان های عاشقانه  I_icon_minitimeby ouj 9/2/2014, 8:04 am

» دانلود آهنگ جدید شادمهر عقیلی رابطه
داستان های عاشقانه  I_icon_minitimeby ouj 28/1/2014, 11:23 am

» latwst pc flooders
داستان های عاشقانه  I_icon_minitimeby asdfgmody 27/1/2014, 10:20 pm

» عکس های جدید و زیبای لیلا اوتادی
داستان های عاشقانه  I_icon_minitimeby ouj 21/1/2014, 6:19 am

» خاصترین عکس های نیوشا ضیغمی
داستان های عاشقانه  I_icon_minitimeby ouj 21/1/2014, 6:19 am

» عکس های جدید الناز شاکردوست
داستان های عاشقانه  I_icon_minitimeby ouj 21/1/2014, 6:18 am

» عکس های ۲۰۱۴ مهناز افشار
داستان های عاشقانه  I_icon_minitimeby ouj 21/1/2014, 6:18 am

» عکس های ۲۰۱۴ صدف طاهریان
داستان های عاشقانه  I_icon_minitimeby ouj 21/1/2014, 6:17 am

» ترول های بهمن ماه
داستان های عاشقانه  I_icon_minitimeby ouj 21/1/2014, 6:17 am

» عکس های ۲۰۱۴ ترلان پروانه
داستان های عاشقانه  I_icon_minitimeby ouj 21/1/2014, 6:15 am

» خاص ترین عکس های افسانه پاکرو
داستان های عاشقانه  I_icon_minitimeby ouj 21/1/2014, 6:12 am

» زیباترین عکس های روشا ضیغمی
داستان های عاشقانه  I_icon_minitimeby ouj 21/1/2014, 6:11 am

» عکس های ۲۰۱۴ طناز طباطبایی
داستان های عاشقانه  I_icon_minitimeby ouj 21/1/2014, 6:05 am

» مدل موی پسرانه ۹۳
داستان های عاشقانه  I_icon_minitimeby ouj 21/1/2014, 6:03 am

Most active topic starters
ouj
داستان های عاشقانه  I_vote_lcapداستان های عاشقانه  I_voting_barداستان های عاشقانه  I_vote_rcap 
!lvl!ohsen
داستان های عاشقانه  I_vote_lcapداستان های عاشقانه  I_voting_barداستان های عاشقانه  I_vote_rcap 
jimb0o0o0
داستان های عاشقانه  I_vote_lcapداستان های عاشقانه  I_voting_barداستان های عاشقانه  I_vote_rcap 
!!v!!az!ar
داستان های عاشقانه  I_vote_lcapداستان های عاشقانه  I_voting_barداستان های عاشقانه  I_vote_rcap 
at4518
داستان های عاشقانه  I_vote_lcapداستان های عاشقانه  I_voting_barداستان های عاشقانه  I_vote_rcap 
bimaqz
داستان های عاشقانه  I_vote_lcapداستان های عاشقانه  I_voting_barداستان های عاشقانه  I_vote_rcap 
βµżŽ_κїήĢ
داستان های عاشقانه  I_vote_lcapداستان های عاشقانه  I_voting_barداستان های عاشقانه  I_vote_rcap 
Br!tney
داستان های عاشقانه  I_vote_lcapداستان های عاشقانه  I_voting_barداستان های عاشقانه  I_vote_rcap 
rend
داستان های عاشقانه  I_vote_lcapداستان های عاشقانه  I_voting_barداستان های عاشقانه  I_vote_rcap 
!parcham!
داستان های عاشقانه  I_vote_lcapداستان های عاشقانه  I_voting_barداستان های عاشقانه  I_vote_rcap 
Keywords
password warrior romeo facebook Source chating iran training siphon

 

 داستان های عاشقانه

Go down 
AuthorMessage
mahsa.sungirl
Admin
Admin



Posts : 20
Join date : 2011-05-17

داستان های عاشقانه  Empty
PostSubject: داستان های عاشقانه    داستان های عاشقانه  I_icon_minitime18/5/2011, 3:10 am


داستان غمگین و عاشقانه اثبات عشق

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به

وضوح حس می کردیم…

می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از

ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه

زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم…

هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…

تا اینکه یه روز

علی نشست رو به رومو

گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که

دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر

تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس

راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…

گفتم:تو چی؟گفت:من؟


گفتم:آره…اگه مشکل از من باشه…تو چی کار می کنی؟

برگشت…زل زد به چشام…گفت:تو به عشق من شک داری؟…فرصت جواب ندادو

گفت:من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم…

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون

هنوزم منو دوس داره…

گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه…

گفت:موافقم…فردا می ریم…

و رفتیم…نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید…اگه واقعا عیب از من

بود چی؟…سر

خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت

فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم…

طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…بهمون

گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره…

یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید…اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره

هردومون دید…با

این حال به همدیگه اطمینان می دادیم

که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس…

بالاخره اون روز رسید…علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو

می گرفتم…دستام مث بید می لرزید…داخل ازمایشگاه شدم…

علی که اومد خسته بود…اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟

که منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه…اما نمی دونم که تغییر چهره اش از

ناراحتی بود…یا از

خوشحالی…روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می

شد…تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…بهش

گفتم:علی…تو

چته؟چرا این جوری می کنی…؟

اونم عقده شو خالی کرد گفت:من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…من

نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم…

دهنم خشک شده بود…چشام پراشک…گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو

دوس داری…گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی…پس چی شد؟

گفت:آره گفتم…اما اشتباه کردم…الان می بینم نمی تونم…نمی کشم…

نخواستم بحثو ادامه بدم…پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم…و

اتاقو انتخاب کردم…

من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم…تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام

طلاقت بدم…یا زن بگیرم…نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم…بنابراین از فردا تو واسه

خودت…منم واسه خودم…

دلم شکست…نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش

کرده بودم…حالا به همه چی پا زده…

دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…برگه جواب ازمایش هنوز توی

جیب مانتوام بود…

درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…احضاریه

رو برداشتم و از خونه زدم بیرون…

توی نامه نوشت بودم:

علی جان…سلام…

امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی…چون اگه این کارو نکنی خودم

ازت جدا می شم…

می دونی که می تونم…دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی

شه جدا شم…وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه…باور کن اون قدر

برام بی اهمیت بود که حاضر

بودم برگه رو همون جاپاره کنم…

اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه…

توی دادگاه منتظرتم…امضا…مهناز

.

.

.

داستان عشق و دیوانگی
زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود؛.
فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند.
آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند.
روزی همه فضابل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه.
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛.
مثلا” قایم باشک؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا”
فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم….

و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول
کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به
شمردن ….یک…دو…سه…چهار…همه رفتند تا جایی پنهان شوند؛
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد؛
خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد؛
اصالت در میان ابرها مخفی گشت؛
هوس به مرکز زمین رفت؛
دروغ گفت زیر سنگی می روم اما به ته دریا رفت؛
طمع داخل کیسه ای که دوخته بود مخفی شد.
و دیوانگی مشغول شمردن بود. هفتاد و نه…هشتاد…هشتاد و یک…
همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمیتوانست.
تصمیم بگیرد. و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است.
در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید.
نود و ینج …نود و شش…نود و هفت… هنگامیکه دیوانگی به صد
رسید, عشق پرید و در بوته گل رز پنهان شد.
دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام.
اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود؛ زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی
پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.
دروغ ته چاه؛ هوس در مرکز زمین؛ یکی یکی همه را پیدا کرد جز عشق.
او از یافتن عشق ناامید شده بود.
حسادت در گوشهایش زمزمه کرد؛ تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او
پشت بوته گل رز است.
دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد
ان را در بوته گل رز فرو کرد. و دوباره، تا با صدای ناله ای متوقف
شد . عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش صورت خود را پوشانده
بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد.
شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند.
او کور شده بود.
دیوانگی گفت « من چه کردم؛ من چه کردم؛ چگونه می تواتم تو را درمانکنم.»
عشق یاسخ داد: تو نمی توانی مرا درمان کنی، اما اگر می خواهی کاری بکنی؛ راهنمای من شو.»
و اینگونه شد که از آن روز به بعد عشق کور است
و دیوانگی همواره در کنار اوست.




Back to top Go down
 
داستان های عاشقانه
Back to top 
Page 1 of 1
 Similar topics
-
» داستان عاشقانه
» اس ام اس و جملات قشنگ عاشقانه
» سری اول اس ام اس های عاشقانه
» سری دوم اس ام اس های عاشقانه
» اس ام اس عاشقانه

Permissions in this forum:You cannot reply to topics in this forum
 :: سرگرمی :: اس ام اس-
Jump to: